مرجع: گاردین
تاریخ انتشار: ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
نویسنده: ناشناس
کمتر کسی جرأت میکند دربارهی مسائل سلامت روان خودش صحبت کند. من این شجاعت را نداشتم و فکر میکنم به همین دلیل بهترین فرصتِ آموزشِ واقعی در کلاسم را از دست دادم.
سال گذشته تدریس را کنار گذاشتم. دورهی کارآموزی معلمی را گذرانده بودم و با وجود سالها تردید نسبت به تواناییهایم، سرانجام پذیرفتم که معلم شایستهای هستم و کمکم بازخوردهای مثبتی را که میگرفتم، باور کردم.
با این حال، به این نتیجه رسیدم که تدریس برای من انتخاب سالمی نبود. من کمالگرا هستم و اضطراب زیادی را تجربه میکنم. البته الان میتوان امیدوار باشم که در مسیر رهایی از کمالگرایی هستم. متاسفانه، این روحیه با فشارهای بیپایان شغل معلمی سازگار نبود.
سلامتیام در دوران تدریس آسیب زیادی دید. دارو مصرف میکردم، تحت رواندرمانی بودم و دو بار مجبور شدم مرخصی استعلاجی بگیرم، چون حتی نمیتوانستم بدون اینکه از شدت فشار روحی بههم بریزم، از خانه بیرون بروم. با نزدیک شدن به پایان سال، مطمئن بودم که تدریس را کنار خواهم گذاشت.
اما با فرارسیدن پایان ترم، از خودم میپرسیدم: «به دانشآموزانم چه خواهم گفت؟» یادم هست که روبهروی کلاس دوستداشتنیام ایستاده بودم، کلاسی که رابطهی بسیار خوبی با دانشآموزانش داشتم و میکوشیدم کلماتی پیدا کنم تا توضیح دهم چرا در میانهی امتحانات مهم پایان دورهی متوسطه آنها را ترک میکنم.
بچههای کلاسم فوقالعادهبودند؛ کنجکاو، پرانرژی و موفق. اما بسیاری از آنها نیز مضطرب و تحت فشار بودند. خودم را در بسیاری از آنها میدیدم. کمالگرایی و معیارهای غیرواقعیشان، آینهای از خودم بود. در مقابل آنها ایستاده بودم، هنوز نتوانسته بودم با این مسائل کنار بیایم و پس از دو سال رنج روانی، در آستانهی خداحافظی از حرفهی رویاییام بودم.
در آخرین جلسه مکث کردم، به چشمهایشان چشم دوختم و گفتم:
بچهها، من میروم چون هرگز با کمالگراییام روبهرو نشدم؛ کمالگرایی، همان چیزی که شما فکر میکنید باعث موفقیت و خوشبختیتان خواهد شد.
من میروم چون هنوز یاد نگرفتهام با احساس شکست و دیگر عواطف مخربی که سراغم میآیند کنار بیایم. هنوز راهی برای اصلاح فکرهای فرساینده و اشتباهم نیافتهام. با اینکه از نظر تحصیلی موفقام و زندگی اجتماعی فوقالعادهای دارم، اما مضطرب و افسردهام و در این لحظه دیگر نمیتوانم معلم شما باشم.
ولی این پایان دنیا نیست. زندگی ادامه دارد. من کمک میگیرم؛ هم با دارو و هم با رواندرمانی. با خانواده و دوستانم حرف میزنم و این به من نیرو میدهد. کمکم سبک زندگیام را تغییر میدهم؛ خواب کافی، ذهنآگاهی، ورزش و موسیقی، همه اینها حالم را بهتر خواهند کرد. راههای زیادی برای التیام یافتن هست.
من پزشک نیستم و نمیتوانم نسخهای برای بهبود مشکلات سلامت روان بدهم. این تنها تجربهی شخصی من است و فکر میکنم شما هم باید از آن آگاه باشید.
داشتن مشکلات سلامت روان مایهی شرمساری نیست. بیماریها و چالشهای سلامت روان همیشه آشکار نیستند و به شکلهای متفاوتی خود را نشان میدهند. این مشکلات طیف وسیعی دارند و بعضی از آنها زندگی آدم را مختل میکنند. خوشبختانه مشکل من از این دسته نیست، اما اگر بدون صحبت کردن و درخواست کمک ادامه میدادم، ممکن بود کار به جایی برسد که زندگیام مختل شود.
سلامتی جسمی و روانی شما از هر چیزی در زندگی مهمتر است. مراقب خودتان باشید، هوای یکدیگر را داشته باشید و با هم حرف بزنید. برای خودتان یک شبکهی جمایتی بسازید تا در روزهای سخت تنها نمانید. یاد بگیرید افکار منفی و غیرمنطقی را به چالش بکشید. دربارهی کارکرد ذهن مطالعه کنید، ذهنآگاهی را تمرین کنید و به رشد و آگاهیتان اهمیت دهید و برای آن قدمهای عملی بردارید.
و اگر زمانی وسوسه شدید به خاطر یک دورهی طبیعی و عادی بیماری، از روی شرم حقیقت را پنهان کنید، مکث کنید و با خودتان بگویید: «اگر در برابر کلاسی از نوجوانان ۱۵ ساله بودم، چه میگفتم؟ شنیدن چه چیزی میتوانست برای خودِ ۱۵ سالهام سودمند باشد؟» شرمگین نباشید؛ از تجربهی خود برای کمک به دیگران استفاده کنید.
اما من اینها را نگفتم.
درست همانطور که برای نرفتن به میهمانی دوستانم بهانه میآورم، مثلا میگویم سر درد دارم، در حالی که اشکهای از سر رنج و اندوه و اضطرابم نمیگذارند قدم از خانه بیرون بگذارم، سر کلاس، مقابل شاگردانم هم بیماری دیگری را بهانه کردم.
حتی در زمانهی ما هم انگِ سلامت روان همچنان وجود دارد و کمتر کسی جرأت میکند دربارهی آن، با صدای بلند، برای همان بچههایی حرف بزنند که به شنیدنش نیاز دارند. من این شجاعت را نداشتم و شاید بهترین فرصتِ آموزندهی زندگیام را از دست دادم.
متأسفم که دروغ گفتم. متأسفم که هنوز در زمانه و فرهنگی نیستیم که بتوانم چنین ضعفی را آشکار کنم. امیدوارم هرگز با مشکلات سلامت روان روبهرو نشوید، اما واقعیت این است که بسیاری از شما روزی با آن مواجه خواهید شد. اگر روزی چنین شد، امیدوارم آنقدر شجاع باشید که داستان خودتان را، هر زمان که توانستید، بازگو کنید.