بازنگری در یک داستان عامیانه؛ کلیشه‌هایی که «سه بچه‌ خوک» تقویت‌شان می‌کند

مرجع: این مطلب خلاصه‌ای است از یکی از مقاله‌های جلد اول کتاب Rethinking Our Classroom.

تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۶

مدت مطالعه: حدود ۵ دقیقه

«سه بچه خوک» از آن داستان‌های پر طرف‌دار و محبوب است؛ پی‌رنگ ساده‌ای دارد و به‌آسانی در ذهن می‌ماند. تکرار سرگرم‌کننده‌ی الگوی آشنای «گرگ بد و ناقلا» است که به طمع خوردن بچه‌خوک‌ها خانه‌هایشان را با فوت کردن و آتش زدن نابود می‌کند و دست آخر سومین بچه‌خوک، که نماد سخت‌کوشی و دانایی است، با ساختن یک خانه‌ی آجری برادران -شاید هم خواهرانش- را نجات می‌دهد و گرگ را ناکام می‌گذارد. 

اِلن والپِرت (Ellen Wolpert)، که بیش از ۴۰ سال در پیش‌دبستان‌ها و کودکستان‌های ایالت ماساچوست در امریکا فعالیت می‌کند، نگاه متفاوتی به این قصه دارد و آن را بازتولید کلیشه‌ای می‌داند که غرب را سرچشمه‌ی الهام، هوش‌مندی و سخت‌کوشی و شرق را نماد کاهلی و کم‌هوشی تصویر می‌کند.

خانم والپرت، سال ۲۰۰۸ در مقاله‌ی کوتاهی در کتاب Rethinking Our Classrooms نوشت: «پیام اصلی قصه‌ی سه بچه‌خوک تحقیر خانه‌های چوبی و حصیری و افرادی است که چنین خانه‌هایی را می‌سازند. داستان از یک سو کسانی را که خانه‌های چوبی و حصیری می‌سازند، در دسته‌ی «تنبل‌ها و تن‌پرورها» قرار می‌دهد و از سوی دیگر ویژگی آن‌هایی را که خانه‌شان را با آجر بنا می‌کنند، می‌ستاید، آن‌ها را مردمانی سخت‌کوش و با چنان صلابتی تصویر می‌کند که هر مشقتی را تاب می‌آورند و پیروز می‌شوند».

به نظر او این داستان برای صحبت درباره‌ی کلیشه‌ها، که در بسیاری از داستان‌های عامیانه و قصه‌های کودکان جا خوش کرده‌اند، نمونه‌ی خوبی است.

الن والپرت که تحت تأثیر یک جنبش آموزشی به نام «برنامه‌ریزی برای آموزش چندفرهنگی» به پرسش‌گری در فرآیند تفکر حساس شده بود، وقتی داشت طرح درسی درباره‌ی خانه‌سازی را بچه‌های کودکستان اجرا می‌کرد، به برداشتی از داستان سه بچه‌خوک توجه کرد که تا آن زمان از ذهنش دور مانده بود: «موقع گفت‌وگو با بچه‌ها درباره ی این‌که بشر برای پاسخ به نیازِ سرپناه روش‌های مختلفی را برگزیده، برای اولین بار، متوجه پیام پنهان داستان شدم و ناگهان با خودم فکر کردم «چرا خانه‌های آجری از خانه‌های حصیری و پوشالی بهترند؟».

او در مقاله‌اش نوشته که نمی‌داند این سؤال چه‌طور و چرا به ذهنش رسید اما مطمئن است که جنبش «برنامه‌ریزی برای آموزش چندفرهنگی» او را به موضوع حساس کرده و پرسش‌گری را در او برانگیخته بود؛ پرسش‌گری درباره محتوایی که حتی در ظاهر ساده و عاری از فریب و آسیب است: «در سایه‌ی این جنبش یاد گرفته بودم که سطح فراتر روم و به دنبال پیش‌فرض‌های نهفته در سطح داستان باشم».

خانم والپرت می‌پرسد: «این‌که بیشتر خانه‌های آجری در غرب، و اغلب توسط مردمانی ثروتمندتر و برخوردارتر، ساخته می‌شوند، و خانه‌های چوبی و حصیری در فرهنگ‌های غیر اروپایی، به‌ویژه در آفریقا و آسیا رایج هستند، اتفاقی است؟» و ادامه می‌دهد: «همین‌که به بخشی از این پیام‌های پنهان پی بردم، این سؤال پیش آمد که خب، حالا باید چه کنم؟».

پیشنهاد او صرف نظر کردن از این داستان‌ها یا چشم‌پوشی از آن‌ها نیست؛ این معلم معتقد است که می‌توان از این داستان‌های محبوب و خیال‌انگیز عامیانه و کلیشه‌های پنهان در آن‌ها برای پرورش مهارت تفکر در بچه‌ها و بازشناسی پیش‌فرض‌های بی‌اساس و تفکرات قالبی بهره گرفت: «مثلاً معلم توضیح دهد که در بسیاری از مناطق گرمسیر دنیا خانه‌های حصیری بهترین انتخاب برای در امان ماندن از گرما است و در جاهای دیگری از جهان خانه‌ها را با حصیر و پوشال می‌سازند تا حشرات و حیوانات را دور کنند یا در برابر سیل‌های فصلی ایمن باشند. این نگرش به مرور، به بخشی جدایی‌ناپذیر از یک فرآیند گسترده‌تر ادراک در کودکان بدل می‌شود؛ این‌که بفهمند چرا خانه‌ها در جای‌جای جهان ویژگی‌های مختلفی دارند و این تفاوت به معنای بی‌ارزش پنداشتن و دست‌کم گرفتن دیگری نیست».